عشقی که از ازل عاشقم بود

ساخت وبلاگ
آن روز که زنده بودن را مزمزه میکردم
به شرر نگاهم کردی و گفتی کودکی !
من غوطه ور در کودکی و
تو سربرافراشتی که آهای من آمدم
نگاهت کردم ، با صدهزار ترس و دلهره
چه نگاهی بود؟!
آن روز که
با چشمانم تمام عشق را نوشیدم
و تو دریای عشق را
جرعه جرعه در کاسه دلم پاشیدی
آن روز دیگر دلم دل نبود
تکه ای گوشت و خون نبود
ضربانش به شتاب تو را زمزمه میکرد
تو؟!
آه ! گرچه هنوز نامت را نگفته بودی
گویی که سالها نامت را صدا زده بودم
ساکت بودی و نسیم از تو می وزید
مات و مبهوت و غرق در هشیاری
اشک بر گونه ام بود و تو به آرامی
جلوتر آمدی و گفتی
دخترک معصوم
تو هم عشق را نگهبان شدی
ومن اشک ریزان گامی به عقب
رفتم و گفتم : تو کیستی؟
لبخند زدی و پرسیدی:
عاشقم شدی؟
من که جان و دلم تمام تو شده بود
گفتم: نه! و شاید ، آری
خندیدی و گفتی : خدا حافظ ، رسالتم تمام شد
به ناخن روحم را می خراشیدم
و به زبان التماس ماندنت را آرزو میکردم
که تو التماسم را دریدی و گفتی:
دختر کوچولو
بزرگ شو که عشق من در دل کوچک نمیگنجد
خودت را تماشا کن
ببین
نگاه من تورا تکه تکه می کند
من خود تو هستم
تو که از جلال خود بی خبری
اینبار غرورم را شکستم و گفتم
من منم و تو، تو هستی
و تو خندیدی و گفتی
تو هنوز هم میگویی؟ من!
تو دیگر نیستی
آنچه هست تمام من است
انگار فهمیده بودی که عشق
از درون مرا می جود
شادمان
مهربان
سرزنده
در حالی که دست تکان میدادی که بروی
باصدایی که هرگز از گوشم دور نمی شود
گفتی: من آمدم و تو را دیدم
و اینک کوچولوی من
بزرگ شو
قوی شو و برّنده
تا لایق وصل من شوی
هر بار که در آینه به تماشای خود بایستی
مرا خواهی دید
من و تو
که همیشه با هم بودیم
باهم نفس کشیدیم
باهم می خندیدیم
من عاشقانه با تو میخندیدم و تو نمیفهمیدی که من خود عشق هستم و
شاید هم عشق را نمی فهمیدی
امروز نوبت توست
که بفهمی عشق در لحظه لحظه هایت چگونه تو را می پالاید
به صد عشوه و ناز جگرسوز
رفتی و من ماندم و عشق درون سوز
سوختم و سوختم و سوختم
تا که در آینه تو را دیدم.
نوشته شده توسط ....  | لینک ثابت |
تاسپیده راهی نیست ...
ما را در سایت تاسپیده راهی نیست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : imehr1356e بازدید : 77 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1396 ساعت: 8:55